به نام نامي كه نامش نامي نام هاست
مركز علمي كاربردي جهاد دانشگاهي بندرعباس
دوره هاي كوتاه مدت
رشته مربي مهد
استاد: آقاي بابك دهقاني
فراگير:خانم نيرومند
برگرفته از كتاب داستان ميمون بي ادب
سال تحصيلي 96_97
شخصيت هاي داستان
قهوه اي(ميمون بي ادب)
مامان ميمونه
ميمون پير(دكتر)
ميمون پشمالو
ميمون دم دراز
يكي بود يكي نبود در يك جنگل بزرگ چندتا ميمون وسط درختها زندگي ميكردند در بين آنها ميمون كوچكي بود به نام قهوه اي كه خيلي بي ادب بود هميشه روي شاخه اي مي نشست و به يك نفر اشاره مي كرد و با خنده ميگفت : اينو ببين چه دم درازي داره اون يكي رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه ميخنديد
بچه هاي عزيز شما كه ميدونيد مسخره كردن كار خيلي بدي هست و خدا مسخره كننده هارو دوست نداره)
هرچه مادرش او را نصيحت ميكرد فايده اي نداشت. تا اينكه يك روز در حال مسخره كردن بود كه شاخه شكست و قهوه اي روي زمين افتاد. مادرش او را پيش دكتر يعني ميمون پير برد. دكتر اورا معاينه كرد و گفت دستت آسيب ديده و تو بايد شيرنارگيل بخوري تا خوب شوي.چنددقيقه بعد قهوه اي بقيه ميمون هارا ديد كه برايش شيرنارگيل آورده بودند او خجالت كشيد و شرمنده شد و فهميد كه ظاهر و قيافه اصلا مهم نيست بلكه اين قلب مهربونه كه اهميت داره براي همين از آنها معذرت خواهي كرد و هيچوقت ديگران را مسخره نكرد.
اميدوارم اين قصه كوتاه براي كودكان آموزنده باشد و بياموزند كه هرگز كسي را مسخره نكنند واز روي ظاهر بقيه درباره ي شخصيت آنها قضاوت نكنند.