آرشیو بهمن ماه 1396

آشنايي با فعاليت هاي نمايشي كودكان

آشنايي با ادبيات كودكان و شيوه هاي قصه گويي و قصه سازي

۱۱۳ بازديد

به نام نامي كه نامش نامي نام هاست

مركز علمي كاربردي جهاد دانشگاهي بندرعباس

دوره هاي كوتاه مدت

رشته مربي مهد

استاد: آقاي بابك دهقاني

فراگير:خانم نيرومند

برگرفته از كتاب داستان ميمون بي ادب

سال تحصيلي 96_97

شخصيت هاي داستان 

قهوه اي(ميمون بي ادب)

مامان ميمونه 

ميمون پير(دكتر)

ميمون پشمالو

ميمون دم دراز

يكي بود يكي نبود در يك جنگل بزرگ چندتا ميمون وسط درختها زندگي ميكردند در بين آنها ميمون كوچكي بود به نام قهوه اي كه خيلي بي ادب بود هميشه روي شاخه اي مي نشست و به يك نفر اشاره مي كرد و با خنده ميگفت : اينو ببين چه دم درازي داره اون يكي رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه ميخنديد

بچه هاي عزيز شما كه ميدونيد مسخره كردن كار خيلي بدي هست و خدا مسخره كننده هارو دوست نداره)

هرچه مادرش او را نصيحت ميكرد فايده اي نداشت. تا اينكه يك روز در حال مسخره كردن بود كه شاخه شكست و قهوه اي روي زمين افتاد. مادرش او را پيش دكتر يعني ميمون پير برد. دكتر اورا معاينه كرد و گفت دستت آسيب ديده و تو بايد شيرنارگيل بخوري تا خوب شوي.چنددقيقه بعد قهوه اي بقيه ميمون هارا ديد كه برايش شيرنارگيل آورده بودند او خجالت كشيد و شرمنده شد و فهميد كه ظاهر و قيافه اصلا مهم نيست بلكه اين قلب مهربونه كه اهميت داره براي همين از آنها معذرت خواهي كرد و هيچوقت ديگران را مسخره نكرد.

اميدوارم اين قصه كوتاه براي كودكان آموزنده باشد و بياموزند كه هرگز كسي را مسخره نكنند واز روي ظاهر بقيه درباره ي شخصيت آنها قضاوت نكنند.

آشنايي با فعاليت هاي نمايشي كودكان

۱۴۷ بازديد

به نام نامي كه نامش نامي نام هاست

مركز علمي كاربردي جهاد دانشگاهي بندرعباس

دوره هاي كوتاه مدت

رشته مربي مهد

استاد:آقاي بابك دهقاني

فراگير:خانم نيرومند 

برگرفته از كتاب داستان سنجاب ها در مدرسه

سال تحصيلي 96_97

با سلام خدمت دوستان عزيز 

موضوع داستان سنجاب ها در مدرسه

شخصيت هاي داستان

راوي

تپلي

وروجك

قهوه اي

آقاي مهربان

پسر اخمو

آقا معلم

در جنگلي سرسبز با درختان سر به فلك كشيده شده كه از ميان جنگل رودخانه ي كوچكي در جريان بود، يك طرف رودخانه مدرسه بود و دانش آموزان در آن مشغول به تحصيل بودند و طرف ديگر رودخانه،خانه ي چوبي زيبايي بود كه در آن خانه سه تا سنجاب كوچولو و آقاي مهربان زندگي ميكردند،يك طرف خانه اتاق خواب سنجاب ها واتاق آقاي مهربان بود و سمت ديگر آشپزخانه بود كه تپلي درحال خوردن ميوه بود كه صدايي نظر اورا جلب كرد...

آقاي مهربان : ميخواهم شما را به مدرسه ببرم و شما را ثبت نام كنم.

تپلي با خوشحالي گفت:هورا چه عالي 

قهوه اي با ناراحتي گفت: آخه چطوري ؟ اما هيچ مدرسه اي براي سنجاب ها وجود نداره

آقاي مهربان:شمارا به مدرسه ي آدم ها مي برم

وروجك با تعجب گفت: واه! مگه ممكنه ؟!

آقاي مهربان: بله بياين بريم به ...

وروجك با خوشحالي گفت:آخ جوون لطفا همين الان بريم به مدرسه آقاي مهربان

راوي: سنجاب ها و آقاي مهربان رفتند و در مدرسه ثبت نام كردند وخيلي زود سركلاس رفتند ، در كلاس پسراخمويي بود كه از ورود دانش آموزان جديد خوشش نيامد.

پسر اخمو با خشم : بزار يه نقشه اي بكشم يه بلايي سرتون بيارم .پسر اخمو نقشه كشيد و با سنجاب ها دوست شد تا آنها را به دام بيندازد. پسراخمو: تپلي بيا فندق...

وروجك:  به به فندق مگه ميشه كسي فندق نخوره

پسراخمو:تپلي مياي...

قهوه اي كلاه به سر آماده گفت:تپلي بيا بريم بازي كنيم

تپلي:واه اين چه وقت بازيه

وروجك: بيا بريم خونه آقاي مهربان منتظره

پسراخمو:تپلي بريم خونه ي...

وروجك:خونتون نزديك ؟ خوراكي هاي خوشمزه داريد ؟

پسراخمو: آره پر از خوراكي هاي خوشمزه حتي ميز و تخت خواب من از بيسكوييت و...

تپلي:وااي جانمي جان بياين بريم من حاضرم(آقاي مهربان به سنجاب ها گفته بود كه خانه ي غريبه ها نروند و آنها از خوشحالي فراموش كردند كه از آقاي مهربان اجازه بگيرند)

پسراخمو:اينم خانه ي...

تپلي با ناراحتي گفت:ا اينجا كه خوراكي هاي خوشمزه ن...

پسراخمو:بريد داخل (در حالي كه نقشه شوم در سر داشت سنجاب ها را داخل قفس انداخت)سنجاب ها شروع كردند به داد زدن اما هيچ كسي صدايشان را نمي شنيد. سنجاب ها گرسنه و تشنه بودند.

پسراخمو:سنجاب هاي تنبل خوابيديد هرچه سريعتر بلند شويد مشقهاي ...

قهوه اي :مشق؟ با شكم گرسنه كه نميشه كاركرد و مشق نوشت.

پسراخمو: مشق هاي من را كه نوشتيد ميتوانيد يك تكه نان خشك بخوريد.

قهوه اي:باشه چاره اي نيست (قهوه اي با اينكه گرسنه بود شروع به نوشتن كرد)

تپلي :هق هق هق ...(اشك هاي تپلي روي صفحه هاي دفتر مشق ميچكيد)

وروجك :تپلي جان گريه نكن بالاخره يكي مارا پيداميكند.

كار سنجاب ها هر شب نوشتن مشق هاي پسراخمو و خوردن يك تكه نان خشك بود.آقاي مهربان وقتي ديد مدرسه تعطيل شده است اما از سه سنجاب هاي بازيگوش خبري نشد با نگراني به دنبال آنها همه جا را گشت و آنها را پيدا نكرد. او با نگراني هرروز به مدرسه ميرفت و از بچه هاي كلاس سراغ سنجاب ها را ميگرفت حتي از پسراخمو هم سراغ آنها را گرفت ولي پسراخمو چيزي نگفت. يك شب وقتي سنجاب ها داشتند مشق هاي پسر اخمو را مي نوشتند وروجك  گفت:بايد يك راهي باشه كه بتونيم خودمون رو نجات بديم

قهوه اي در حال فكر كردن بود كه...

تپلي گفت :چه فكري آخه چطوري خودمون رو نجات...

قهوه اي:فهميدم فهميدم توي دفتر مشق پسراخمو به آقاي معلم نامه بنويسيم

آن شب پسراخمو كه از كار سنجاب ها خبر نداشت دفتر مشقش را بدون اينكه نگاه كند توي كيفش گذاشت.فرداي آن روز وقتي آقاي معلم داشت مشق هاي پسراخمو را ميديد متوجه چيزي شد.نوشته اي كه توي دفتر مشق پسراخمو بود اصلا شبيه به مشق نبود. آن نوشته يك نامه بود.نامه اي از طرف سنجاب ها كه كمك ميخواستند. آنها در نامه همه چيز را تعريف كرده بودند. آقاي معلم با اخم نگاهي به پسر اخمو كرد او نميدانست چه اتفاقي افتاده است.

آقاي معلم: زودباش بايد به خانه شما بريم

پسراخمو:باشه بريم(از ترس رنگش پريد اما چيزي نگفت)

معلم به آقاي مهربان زنگ زد

معلم: سلام آقاي مهربان لطفا به مدرسه بياييد

آقاي مهربان:سلام آقا معلم خوش خبر باشيد چيزي شده ؟

آقا معلم :نگران نباشيد راجع به سنجاب هاست

آقاي مهربان:الان خودم را به مدرسه مي‌رسانم

آقاي مهربان با عجله به مدرسه رفت و همه با هم به خانه پسراخمو رفتند و سنجاب ها را داخل قفس ديدند آقاي مهربان سنجاب ها را از قفس بيرون آورد و آنها را بغل كرد.

آقاي مهربان:حالتون خوبه عزيزانم؟

تپلي با ناراحتي گفت:خيلي گرسنه ايم و مريض شديم

آقاي مهربان:پس بريم خونه تا براتون غذاي خوشمزه درست كنم بخوريد حالتون خوب بشه

قهوه اي:آخ جوون پس زودتر بريم 

وروجك :آقاي مهربان ببخشيد كه بدون اجازه شما از خونه خارج شديم

آقاي مهربان:از اين به بعد خواستيد جايي بريد يادتون باشه به من اطلاع بديد

وروجك :چشم چشم ديگه تكرار نميشه

پسراخمو كه ترسيده بود رفت و از سنجاب ها معذرت خواهي كرد

پسراخمو: من معذرت ميخوام نبايداين كار رو با شما ميكردم

سنجاب ها:كارت اشتباه بود اما ما تو رو بخشيديم .

آقاي مهربان آن شب براي سنجاب ها يك غذاي خوشمزه پخت. حالا سنجاب ها ميتوانستند با خيال راحت در خانه ي خودشان بخوابند و دوباره به مدرسه بروند و آنها هيچوقت بدون اجازه از خانه بيرون نرفتند.

                                                    پايان